Wednesday, July 29, 2009

غرور و تعصب *



امشب دیدن کسی رفته بودیم . تلویزیونشان روشن بود که داشت راجع به وقایع اخیر صحبت می کرد ، راجع به کشته ها از هر دو طرف ، پسر خانواده زیر لب شروع کرد به غرغر کردن و دروغ پنداشتن آمار تلویزیون و مادرش کمی بهش علامت می داد که حرفی نزند. مثلا برای اینکه حرفی به میان نیاید؛ البته من متوجه علامت او نشدم بلکه مادر بعدا گفت .

اینها را می نویسم چون طبق معمول چند روزست در سرم مثل موج بالا و پایین می روند و غوطه می خورند و چون می خواهم از همه اینها خلاص شوم ، چون اوقاتم خوش نیست و شاد نیستم. می نویسم بلکه با نوشتن بیرون بیایند و راحت شوم . امروز با یک نفر که در روزهای انتخابات هرروز از من می پرسید نظرم عوض نشده ؟ و من هربار با خنده می گفتم نه ! حرف زدیم ، او نقطه مقابل من بود ! بهش گفتم حال خوشی ندارم و او گفت این همه جایی است. البته به گفته او در شهرستانها این خبرها نیست - شاید چون آنها به نتیجه انتخابات اعتراضی نداشتند و مطابق نظرشان بود- او گفت همه این چیزها مال تهران است و من دست کم خوشحال شدم که خارج از تهران مردم اقلا این یک ناراحتی را ندارند. بهش گفتم همه اش منتظر یک خبر بد هستم .انگار ، قرارست اتفاقی بیفتد ، سنگی از آسمان سقوط کند ، کسی بمیرد ، نه اینکه بخواهم اتفاق بد برای کسی روی بدهد ولی انگار گوش به زنگم. او هم همین حال را داشت. گفتم از انتخابم پشیمان نیستم ، اگربازهم قرار به رای گیری باشد همین گزینه را انتخاب می کنم ولی مسئله اینجاست که نمی توانم چشمهایم را به وقایع بعدی ببندم چون بهر حال اتفاقاتی افتاده ، آدمهایی مرده اند ، کسانی زندانی شده اند و با این که می دانم امنیت هیچ کشوری شوخی بردار نیست اما همیشه هم همه گناهکار نیستند . بخصوص جوانها که باید قبول کرد احساساتی می شوند ، باید عذر آنها را پذیرفت و کمی بیشتر با آنها مدارا کرد ولی ....ولی ....از آن طرف هم کسانی نباید احساسات بچه ها را تشجیع کنند. می دانند شاید این جوان خشمگین است ، از بابت خیلی چیزها ناراحت است باید آب روی آتش باشند نه بنزین. می گویند آدمهای بزرگ ( حالا اگر نه شخصیتا بزرگ ولی در مقام و مناصب بزرگ ) اگر اشتباه کنند اشتباهات بزرگی می کنند و دقیقا همین مسئله در کشور ما اتفاق افتاد . ایکاش قبل از اینکه رای گیری تمام شود آنهایی که باید ، حتی برای لحظه ای به شکست احتمالی فکر می کردند و سعی می کردند برای آن چاره بیندیشند ، ادعا و زیر پا گذاشتن قانون و جنجال فقط کار را خراب کرد ، ایکاش خودشان احساساتی نمی شدند تا بقیه مردم هم احساساتی نشوند ؛ ایکاش برنده ها سعی می کردند منطقی تر و با لحن بهتری حرف بزنند بعد اقدام کنند تا اگر طرف مقابل بنزین می ریزد آنها آب باشند و هزار هزار از این ایکاش ها.
بهرحال اتفاقی افتاده ، سبویی شکسته ؛ آبی ریخته و با تمام این حرفها ماهی را هروقت از آب بگیری تازه است و حالا می رسیم به اصل حرف من :

ما ایرانی ها آدمهایی احساساتی هستیم . دست خودمان نیست ولی با عقل تصمیم نمی گیریم بلکه بیشتر جو گیر می شویم. ایرادمان اصلا همین است و همین باعث تعصب و ناآگاهی مان می شود. من به دوستم گفتم نظام برای من - یا ما - مثل خانواده است ، دوستش دارم ولی در عین حال بهش انتقاداتی هم ممکنست داشته باشم . مثل پدر و مادرم که ممکن است از همه چیز انها راضی نباشم ولی حاضر نیستم با دشمن آنها دست به یکی کنم یا علیه آنها حرف بزنم . هرچه باشد باید در خانه بماند. دوستم می گفت احساس ما مثل خانواده ای است که پدر و مادرش دارند از هم طلاق می گیرند و حالا بقول معروف رازهای همدیگر را رو می کنند و بیچاره بچه ها این وسط هم خیلی رازها برایشان فاش می شود ، هم نمی دانند حق را به چه کسی بدهند و هم در عین حال به یکی از والدین کمی گرایش بیشتری دارند. اوضاع دقیقا همینطوری است و همین باعث گیجی و یا ناراحتی امثال ما می شود. البته من به او گفتم همیشه عده ای این وسط آتش بیار معرکه هم هستند بقول سعدی :
میان دو کس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است
باید قبول کرد عده ای قدرت طلب با قصد و غرض و تصمیم قبلی و قلبی ؛ این وسط آب را گل آلود کردند ؛ نمی توان منکر شد عده ای منافقانه رفتار می کردند و در جهت نه منافع کشور و ملت بلکه منافع امریکا و غربی ها ( و به عبارت بهتر دشمن ) بودند ولی خب نمی توان به همه ( خصوصا بچه ها ) همه این نسبت ها را داد . باید قبول کرد چند سال دیگر خود آنها از این رفتارشان پشیمان می شوند. می فهمند کمی تند رفته اند.
از طرفی باید کمی هم به دولت ( یا نظام ) حق داد ، مثل چیزی که استیفن کینزر نویسنده کتاب "همه مردان شاه " می گوید : دولت می ترسد اتفاقی که برای نخست وزیر سال 1332 روی داد دوباره تکرار شود.
من جرب المجرب حلت به الندامه : مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد و شاید دولت با بستن روزنامه و رسانه ها و به نوعی سرکوب سعی کرد مانع نقشی شود که در آن کودتا رسانه ها آنرا برعهده گرفتند و به نخست وزیر قانونی وقت هرچه می توانستند نسبت دادند از هم. جنس . گرا گرفته تا یهودی ، جاسوس ، خائن و صد نسبت و تهمت دیگر و می دانیم که نهایتا چه شد ؟ فقط به نفع امریکا و عوامل و آدمهایش در کشور شد و حکومت واقعی مردم بر مردم را برای چند دهه به عقب انداخت.

اما ایراد دیگر ما ایرانی ها بجز تعصب ، نا آگاهی است و غرور ، نا آگاهی یعنی بجای اینکه بخوانیم و تحقیق کنیم و الکی روی هوا حرف نزنیم ، هرکه هرچه بگوید را قبول می کنیم ، اینست که یکی می گوید ... .تعداد کشته ، دیگری سه برابر ، منکر بشوی محکومی ، و مردم ما هنوز یاد نگرفته اند به شایعه نباید اعتماد کرد. همه فقط می گویند اما کسی مدرکی دارد ؟ نه! آمار رسمی را هم که قبول نمی کنند و همین است که سوء ظن و تردید بیشتر و بیشتر می شود و بعد مغرور می شوند به اینکه فقط حرف خود ، گروه و طبقه خودشان را قبول کنند و دیگران را اصلا آدم به حساب نیاورند. شاید علت آن باشد که روحانیون و آدمهایی که باید اخلاقیات مردم را تقویت و دائما به آنها گوشزد می کردند همه رفتند دنبال سیاست و همه سیاستمدار شدند غافل از اینکه مردمی که فرهنگشان و اخلاقشان درست نباشد همه را در سیاستشان منعکس می کنند . به دوستم گفتم وقتی ما یاد نگرفته ایم حرف دیگران را گوش بدهیم تا ببینیم طرف مقابل ما چه می گوید آن وقت چگونه می خواهیم حتی حرفش را قبول کنیم یا به آمارش استناد کنیم ؟ یا برایش حجت و دلیل بیاوریم ؟ اینست که سهراب می گوید " من قطاری دیم که سیاست می برد و چه خالی می رفت " شاید حق با اوست . قطار سیاست خالیست و بدون اخلاقی رفتارکردن ، بدون انصاف ، بدون تحمل صدای منتقد هیچ چیز نمی تواند معنا داشته باشد. آن وقت منتقد می شود دشمن و دشمنی او بدتر از دشمن خارجی خواهد بود. نمی دانم چطور باید بر اختلافاتی که بوجود آمده غلبه کرد ، دوست ندارم کسی در حضور من به دیگری علامت بدهد حرفی نزند ؛ دوست دارم حرف آنها را بشنوم ولی اگر حرفی زدند و بعد من خواستم دلیلی بر ردش بیاورم ( حالا قبول کنند یا نه - بماند ! ) فقط بشنوند که نمی کنند چون تحمل آنر اندارند . امیدوارم آن هایی که مرده اند ( از هر دو طرف ) در درگاه خدا بخشیده شده باشند ، آنهایی که زندانی شده اند آزاد شوند ، امیدوارم خدا به مردم ما - و من - آگاهی بدهد تا حق و باطل ، سره و ناسره را بشناسیم ؛ هرچند تا خودمان نخواهیم امکان ندارد چون ان الله لا یغیر بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم . امیدوارم مثل سوره قریش ، بین مردم دوستی دوباره بوجود بیاید و سیاستمداران ما کمی اخلاقی تر ، کمی انسانی تر و کمی اسلامی تر عمل کنند و مردم ما کمی عاقلانه تر و نه از روی احساسات.

امروز همکارم می گفت خوبست با هم حرف بزنیم ؛ من حرفهای تو را می شنوم و تو حرفهای من را ، حتی اگر در آن لحظه بازهم بر نظر خودمان باشیم ولی بعدا ممکنست در یک لحظه تنهایی به حرف همدیگر فکر کنیم و بعضی از آنها را بپسندیم. راست می گوید و متاسفم که یکی از آدمهایی که اطرافم بود در ماجراهای اخیر نخواست حرف من را بشنود فقط حرف خودش را زد ، همه کینه های چند ساله ای را که اصلا ربطی به سیاست ندارند ، همه حسادت ها و حرف های کوچک و روزمره و شخصی و عادی و اتفاقات ریز و درشت را کنار هم چید ، هرچه از دهنش در آمد به من نوشت ( چون ایران نیست ) و گفت جواب مرا نده ! چون مدتهاست ای میل هایت را نخوانده پاک می کنم . من برایش نوشتم ما با هم خویشاوندیم و هیچ چیز نمی تواند رابطه خویشاوندی ما یا خاطرات خوبمان از هم را از بین ببرد. اگر دوست دارد می تواند با من قطع رابطه کند ولی من این کار را نمی کنم. اگر ببیمنش بازهم با او سلام و علیک خواهم کرد ولی آن دوستی خوب از بین رفت و مسببش هم خودش بود. شاید یکی از دلایل ناراحت شدنهای اخیرم هم همین بود. واقعا آدمها را باید در مواقع خاص شناخت . برای همین بود می گفتم ادمهایی را مدتها می شناسیم و بعد یکباره می زنند زیر همه تصورات ما و آنها را از بین می برند.
این چند وقت از این دست اتفاقات زیاد دیدم. امیدوارم با نوشتن این حرفها ، دیگر وقایع ناخوشانید اخیر از ذهنم بیرون بروند ، بروند به منطقه ای در پشت مغزم که جای چیزها و خاطرات ناراحت کننده و بد است . مثل یک برکه می ماند که از هرچه خوشم نیاد پرتش می کنم آنجا. بروید همان جا ! به جایی که باید بروید.
راستی رفتم کتاب حاجی بابای اصفهانی اثر جیمز موریه را پیدا کردم ، با نگاهی که بهش انداختم دیدم نثرش به سبک قاجاری است ولی شنیده ام یکی از معدود کتاب هایی است که خلقیات ایرانی ها را به بهترین نحو به تصویر کشیده است. خلقیات ما هم که از زمان قاجار تا کنون فرق نکرده است : چون سر مشروطه نشان دادیم ، سر کودتای بیست و هشت مرداد نشان دادیم ، این بار هم نشان دادیم که ما ایرانی ها هنوز نا آگاهیم ، مغروریم و متعصب!


* غرور و تعصب ، نام کتابی از جین آستن ( هرچند عاشقانه و اینجا هم تنها حرفی که نیست از عشق و ومحبت و دوستی است!)


فرشته صادقی Posted by Freshteh Sadeghi.

Saturday, July 18, 2009

صد و یک راه برای ذله کردن پدر مادرها *




اگر قرار باشد برای من 101 راه ذله کردن پدر مادرم را تعیین کنند همان انواع و اقسام دسته گل هایی که به آب می دهم کفایت می کنند و تازه بجای 101 راه می رسند به مضربی از 101 راه !

بچه تر که بودم دائما داشتم دسته گل به آب می دادم چون کمی هم شیطان بودم- روی دیوارهای حیاط که سنگ تراورتن سفید بودند با گچ های رنگی مدرسه ، معلم بازی می کردم و تمام دیوارهای حیاط رنگی بود، گل های رز قرمز را می کندم و آنها را روی ناخ هایم می چسباندم که مثل لاک می شد ( چون بابا از لاک بدش می امد من لاک نمی زدم ، بعد از اینهم دیدم دردسر دارد خودم دیگر عملا از آن استفاده نکردم ) . از همه بدتر یک سال یک نفر عید برایمان یک گلدان بزرگ گل آزالیا هدیه آورد که گلهای صورتی بزرگ و قشنگی داشت. ته گل های آزالیا مثا یاس امین الدوله است یک تکه شیرین دارد . من همه گل ها را از گلدان کندم ، ته شان را خوردم و توی دامن لباسم ریختم. مادر وقتی دید فقط آهش بلند شد از دسته گلی گه به آب داده بودم. مادرم شمرده و می گوید 32 تا گل را کنده بودی ! سالهاست به خودم قول داده ام برای مامان یک گلدان بزرگ گل آزالیا بخرم و هنوز هم به وعده ام عمل نکرده ام. ( امسال عید یادم بیندازید ! لطفا)
بهر حال دسته گل های من عمدتا به دیگران ضرر می زد نه به خودم. مثلا یک بار باعث شدم پای مسعود بیچاره بشکند. صدمات وارده به خودم فقط در حد خراش های جزئی بود : ساق پاهایم همیشه خدا کبود بود چون به پله ها می خورد. دست هایم را زیاد می بریدم. یکبار با عجله از پله ها پایین رفتم شصت پایم پیچ خورد و تاندونش ایراد پیدا کرد. به این بهانه می خواستم از زیر امتحان دینی دبیرستان در بروم که خب موفق هم .... نشدم !!!!
بی دقت بودم و سر به هوا و کمی هم عجول البته ! بزرگ تر که شدم و راهی آشپزخانه ، خسارتها بیشتر آنجا به عمل می آمد ، مثلا زیاد چیز می شکستم . بابایم می گفت چرا می شکنی ؟ و جواب من همه این سالها این بوده : شکستنی برای شکستن است !
مادر هربار که حتی حالا هم چیزی بشکنم می گوید دلم می خواهد ازدواج کنی بیایم خانه ات و چیزهایت را بشکنم. !!!

معمولا هرچیزی درست می کردم که جالب توجه نبود طوری که کسی نفهمد می ریختم توی سطل اشغال. خصوصا وقتی که افتاده بودم به کیک پزی. چیزهای بدردنخورغالبا پر از روغن یا زیادی شیرین درست می کردم که قابل خوردن نبودند و راهی سطل می شدند . یک پسر دایی داشتم ( و دارم- ولی حالا بیشتر از 15 سالست که اورا ندیده ام چون امریکاست ) کرده بودمش موش آزمایشگاهی . برای امتحان می دادم او کیک را بخورد و او هم می خورد و من بانگرانی نگاهش می کردم تا می گفت خوبست ! چون فقط به مزه اش توجه می کرد نه چیزهای دیگر! بقیه کیک را گاهی می گذاشتم بالای کابینت و یادم می رفت. چند روز بعد خشک شده اش آن بالا پیدا می شد. البته تلاش هایم بی ثمر نبود. گاهی آن میان چیزهای خوب و خوشمزه ای هم در می آمد. حسنش این بود که اگر مادر غرغر می کرد عوضش بابا بدش نمی آمد و حتی تشویق هم می کرد. مثلا یک بار حلوایی درست کردم که عالی شد ، هیچ وقت هم بعد از آن همچین حلوایی درست نکردم. آشپزی ام الان خوبست و همینطور کیک پزی -ولی دیگر حال درست کردن کیک ندارم بعلاوه محصولات سه نان هم هست !- بهرحال از این کارها زیاد می کردم.

ایراد کار اینجا بود که هر موقع اتفاقی در خانه می افتاد همه فکر می کردند زیر سر من است. گاهی بود و گاهی هم نبود ! ولی همیشه اولین مقصر من بودم تا عامل اصلی جنایت پیدا شود که بعد از من مسعود و بعدتر هم فرگل بودند.
دیگر یادم نیست چه کارهای می کردم. آهان ! وقتی کتاب فنگ شویی ( درستش هست فانگ شو ای) را خواندم رفتم به بهانه اینکه مدتی است صندل هایمان را نپوشیده ایم بنابر این بهترست رد کنیم ، دو جفت صندل یکی مال خودم و دیگری فرگل بیچاره را بدون اجازه اش رد کردم! وقتی فهمید تا چند روز برای صندل هایش گریه می کرد.
تمام همه این کارها مال گذشته بود و همانطور که گفتم ضررش بیشتر متوجه دیگران بود تا خود من ( بحز مواقعی که چیزی می شکست و مثلا خرده شیشه می رفت توی پایم یا وقتی دستم را وفت حرف زدن می بریدم ) ولی خالا دیگر این دسته گل هایم بیشتر به خودم ضرر می زنند.

اول بگویم آخرین هنرم این هفته این بود که یکی از مرغ عشق هایی که مادر تازگی و نه چندان ارزان خریده بود را پر دادم رفت ولی نه عمدی. گذاشتیم از قفس بیایند بیرون شب که شد دیگر در قفس نمی رفتند. من یکی را با زور گرفتن. چقدر جیغ زد و به دست من نوک زد ، زورش هم زیاد بود دادمش توی قفس فرار کرد و پرید و پرواز کرد و رفت. - البته من بدم نیامد که رفت ولی باید جواب مادر را هم می دادم. او هم دید این یکی تنها مانده و آن برگشتنی نیست گذاشت این هم برود.

اما کارهایی که تازگی ها دیگر ضررش به خودم برمی گردند : نمونه ؟ ویروسی شدن لپ تاب نو ! بیچاره دو هفته نیست که خریدم ویروسی شد بدجور. چون یک سری اطلاعات شخصی ام را از پی سی به این منتقل کردم و به آپ دیت کردن هم توجه نکرده بودم. سه چهار روزست که من را بیچاره کرده است وبود- چه ویروس سمجی هم بود با هیچ آنتی ویروسی کلکش کنده نمی شد.
اما مهمترین چیزی که اینجا یاد گرفتم این بود که در زمینه کامپیوتر خیلی بی سوادم و این آخرین کشف من است.
این چند روزه کلی چیز یاد گرفتم و دیدم " کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من "
البته با راهنمایی دوستان و کلی جنگولک بازی توانستم بلاخره مشکل را حل کنم . جدی می گویم و تازه کلی اطلاعات کسب کنم ولی خب مایه شرمساری است. نذر و نیاز هم کردم ( چون لب تاپ بیچاره حیلی وضع بدی داشت ) ؛ برای مسجد کربلا که در بزرگراه صدر است. مسعود عقیده دارد این مسجد برای پول هرکاری می کند. راست می گوید !

حالا می دانم در دوزمینه باید اطلاعاتم را زیاد کنم. ماشین و موتورش و کامپیوتر. هرچند وضعم در کامپیوتر از ماشین بهتر است. آن یکی که عملا ناک اوت هستم. تز من تا بحال که این بوده : یک خانم نباید دست به موتور بزند. اما اینجا دو نکته وجود دارد :
1- معلوم نیست من اصلا یک خانم واقعی باشم.
2- یک خانم هم باید بلد باشد که اگر جایی گیر افتاد و هیچ آقایی برای کمک به او نبود خودش مشکلش را حل کند.

همیشه یک از افتخاراتم توی 12 سال رانندگی ام این بوده که هیچ وقت بنزین نزده ام- همیشه به کارگرها پول می دهم - و هیچ وقت دستم به موتور و پنچری ماشیم نخورده - پنچری بیشتر به این دلیل که هم بلد نیستم و هم اینکه لاستیک زاپاس سنگین است.
اما فکر کنم باید کمی چشم هایم را بشورم : همه آنها را یاد بگیرم هرچند استفاده هم ؛ نکنم.

راستی داستان " دسته گل به آب "از اینجا می آید که مردی بود بود بد یمن که هر جا یی می ر فت ردی از خرابکاری به جا می گذاشت . یک بار جایی عروسی شد و قرار شد به او نگویند و نگفتند ولی او فهمید و تصمیم گرفت برای اینکه نشان بدهد در مورد او اشتباه کرده اند ؛ یک دسته گل توی آب بیندازد که برود به محل عروسی و آنها بدانند او بد یمن نیست. دسته گل را توی آب انداخت . و مسیر آب آن را به محل عروسی برد. توی استخر دسته گل روی آب شناور بود که یک بچه آنرا دید و برای برداشتنش خم شد و افتاد و مرد ! همه شیون کنان به دسته گل و اتفاق شک کردند . رفتند سراغ مرد داستان ما و از او پرسیدند و او هم گفت دسته گل را به اب سپرده است . از آن به بعد این مثل بین مردم جا افتاد که : " طرف دسته گل به اب داده است."

اینهم چند راه کار دیگر برای ذله کردن پدر مادرتان :
1- وقتی رانندگی می کنید و پدرتان کنارتان نشسته تا می توانید توی دست انداز و چاله چوله بیندازید و وقتی صدای او در آمد بگویید : خب! ندیدم! من که تمام چاله های خیابان ها را حفظ نکرده ام !
2- وقتی رانندگی می کنید و مادرتان کنارتان نشسته بجای جلو را نگاه کردن تا می توانید طرفینتان را تماشا کنید تا صدایش در بیاید که در اطراف مگر چی هست که اینقدر سرت را برمی گردانی ؟ ( اینجا حتی می توانید مسیر را اشتباهی بروید و کمی بیشتر او را در ماشین بچرخانید و بعد که مسیر درست را پیدا کردید بگویید یادم رفته بود )
9- بنزین زدن ، باد چرخها را امتحان کردن ، و تعویض روغن را بگذارید برای وقتی که مادرتان در ماشین نشسته و شیک کرده و می خواهد عروسی یا مهمانی برود .
13- موقعی که برای ناهار یا شام صدایتان می کنند هی بگویید باشه ! میایم ولی نروید تا غذا سرد شود.
54-وقتی همه حاصر می شوند که از خانه بیرون بروید از همه دیرتر حاضر شوید. و سعی کنید از مادرتان هم دیرتر از خانه بیرون بیایید و بعد هم بگویید تقصیر مامان است که دیر حاضر می شود.
60 - روزهایی که مریض هستید تا می توانید نک و ناله کنید. قرص هم نخورید و هر موقع بدتر شدید بگویید من که همه قرص هایم را خوردم ! دکترتان خوب نبود!
69- وقتی از دستشان عصبانی هستید سرتان را با چیزی مثلا کامپیوتر یا ترجیحا کتاب داستانی در حد هری پاتر گرم کنید ( حتی اگر صد بار خوانده باشید هم مهم نیست - مهم اینست که در دست شما ببینند) آن موقع تازه 1-1 خواهید بود.
75- شب هایی که شام ندارید بگویید ( همراه با غر زدن ) پس چرا شام نداریم ؟ شب هایی که شام دارید بگویید من سیرم. نمی خواهم !
104- وقتی روی میز را می چینید قاشق سالاد یا ماست را مخصوصا جا بگذارید یا برای چهار نفر سر میز صبحانه فقط یک چاقو بگذارید.
106- کولر خراب را زوشن کنید و وقتی فیوز پرید بگویید من خبر نداشتم خراب است.
107- تا می توانید مغزتان را برای راه های جدید آپ دیت کنید و اگر راهی نبود فقط دسته گل به آب بدهید.
- هر کاری بکنید ( حتی کارهایی خوب - احترام و وقت گذاشتن فراوان ) بازهم پدرهای جامعه ما ( مادر ها کمتر) فرزندان پسر را ترجیح می دهند . حتی اگر از پسر بودن نامش را به یدک بکشند!!!!!!!


** 101 راه برای ذله کردن پدر مادر ها : کتابی از خانم " لی وارد لاو " . انتشارات کیمیا



فرشته صادقی-Posted by Freshteh Sadeghi

Monday, July 6, 2009

* باد شرق ، باد غرب




تمام این نوشته ها افکار نویسنده هستند و ممکن است هیچ کدام آنها درست نباشند"



دو روز پیش داشتم در خیابان تجریش به موازات بازارها راه می رفتم . درست سر مغازه ای که روبروی سینما آستاراست و ورودی پاساژ قائم محسوب می شود ( دست راستش هم سمنو و باقالی و لبو می فروشند ) مردی سالهاست می نشیند . تقریبا نیمی از بدن را ندارد ؛ که ظاهرا مادرزادی است . فال و چسب نواری و یک مشت خرت و پرت دیگر می فروشد و بیشتر مردمی هم که ازو خرید می کنند در واقع ترحم می کنند و می خرند . البته من می دانم وضعش خوبست چون یک بار دیدم موتور سه چرخه خارجی سوار بود که مطمئنا قیمتش خیلی بالاست ( شاید هم یک خیر برایش خریده باشد ) و همیشه این سوال برایم هست که او که نمی تواند راه برود- احتمالا روی دستهایش حرکت می کند- وقتی صبح ها می آید اینجا موتور را کجا می گذارد ؟ هنوز هم جواب سوالم را نگرفته ام. !

بهرحال از کنار او رد شدم ، مردم - من هم یکی از همان ها - عادت دارند نگاهش کنند و بعد توی دلشان شکر کنند که مثل او نیستند. - این از همان شکرهایی است که با دیدن دیگران یادمان می افتد باید انجام بدهیم و در حالت عادی یادمان نیست . از کنارم هم یک دختر با وضعیت مشابه ، سوار بر ویلچر رد شد که او هم کوچولو و درهم رفته بود و قوز داشت . خوب راستش من هیچ کدام را نگاه نکردم و شکر هم بجا نیاوردم . نه اینکه بدم بیاید یا ازشان بترسم ،ترحم کنم یا نکنم یا هر چیز دیگر.... ولی احساس می کنم با دیدن این بنده های خدا اگر همان موقع شکر بکنم - دقیقا به دلیل دیدن آنها و نه مورد دیگر مثلا عطسه - بی احترامی کرده ام به خدا و بنده هایش . یعنی بی احترامی کرده ام به آن یک نفری که دقیقا مانند من یک انسان است - البته اگر من انسان به معنای واقعی اش باشم - و فقط از لحاظ جسمی با من متفاوت است . شاید اگر شکر کنم در واقع کفران کرده باشم چون او ممکن است از من آدم بهتری باشد ؛ استعدادهای بیشتری داشته باشد ، با ایمان تر ، حتی یک بنده مقرب باشد و اگر شکر کنم مثل او نیستم آن موقع چیزی را از دست داده ام . البته اینها همه فلسفه های چپ اندر قیچی من هستند که لزوما هیچ کدام ممکن است معنی خاصی نداشته باشند ولی گاهی شما باید برای کارهایتان دلیلی بیابید . این هم دلیل من است حتی اگر بی معنی ترین و دم دستی ترین دلیل باشد.

اما این چند روزه بعد از مرگ مایکل جکسون ، برای یک چیز دیگر خیلی خدا را شکر کرده ام . نه برای اینکه سیاه نیستم یا مرد نیستم یا ... بلکه برای اینکه در غرب متولد نشده ام . امریکایی نیستم ، مسیحی نیستم و به معنای کلمه از تمدن و جامعه آنها نیستم . امروز یک نفر داشت اشاره ای می کرد به زمان جنگ که امریکایی ها فروش گندم که کالایی استراتژیک است را عملا برای ایران ممنوع کرده بودند تا به جنگ صدمه بزنند یعنی به مردم و کشور و نهایتا جنگ ؛ البته نمی دانم سندیت حرفهای او چقدر است ولی می گفت شده بود که کشور برای کمتر از یک هفته ذخیره گندم داشت . من ناگهان به او گفتم هرگز معلوم نمی شود این امریکایی ها چه خیانت هایی در حق مردم ما روا کرده اند و شاید حقمان باشد هرگز با آنها دوست نباشیم . البته خوبست که من سیاستمدار نیستم چون با این حساب و افکار از آقای رییس جمهور بیشتر متهم به دشمن تراشی می شدم !

اما این که بعد از مرگ مایکل جکسون شکر کردم به این خاطرست که احساس می کنم غرب و تمدنش به تمام معنا فقط انسان خراب کن است نه انسان ساز . همین مایکل جکسون که هیچ وقت طرفدارش نبودم و آهنگی ازش نداشتم - مگر شاید تصادفی - و هیچ وقت عملا به هیچ آهنگش دل نبسته و گوش نداده ام نمونه واقعی اش است. تمدنی که هرگز سیاهان را دوست نداشته ؛ او را مجبور کرد رنگ پوستش را عوض کند ، از هویت واقعی اش دست بکشد تا جزیی از آنها ، مورد پذیرش و محبوبشان و همرنگشان - هرچند مصنوعی- باشد . حتی اگر مایکل جکسون سالم ترین ادم روی زمین هم بود با دیدن این سر و وضعی که دچارش شده بود ، هویتی که گم کرده بود - چون دیگر آن آدم قدیمی نبود - کارش به جنون می کشید . جامعه ای که او را عجیب و غریب و دارای انحراف اخلاقی و... همه چیز نامید یا حتی اگر ننامید هم باعث شد او همه اینها بشود یا که نشود!. می گویند دیوانه بود ، خل وضع بود ، با هیچ کس راه نمی آمد ، بیمار روانی بود ولی نمی گویند ما او را به این مرحله رساندیم . از بس در زندگی اش دخالت کردیم ، تمام زندگی و ماجراهای خصوصی اش را بر ملا کردیم ؛ بی آبرویش کردیم ، به گوشه و کنار زندگی ، خانه و خانواده اش سرک کشیدیم، بردیمش بالا ، کوبیدیمش زمین و حالا که مرده همین کارها را با پدر و فرزندانش می کنیم . از همین تمدن غرب بدم می آید. بی حیا هستند ، وقیح هستند ، هیچ پرده پوشی ندارند که پرده پوشی و حیا با ماست مالی و پنهان کاری فرق دارند ولی ظاهرا در غرب همه آموخته اند بی پرده باشند ، بی ادب باشند ، همه چیز را رو کنند و گذشته های خصوصی آدمها - که به هیچ کس ارتباطی ندارد- را بیرون بکشند و واکاوی کنند و بی آبرویش کنند . برای همین از غرب بدم می آید. می ترسم ، فکر می کنم موجود ویران گری است که حالا به جان خودش افتاده است . تازه همه ، به همه چیز او اشاره می کنند ولی یک نکته را که دیروز در روزنامه تلگراف و دیلی میل انگلیس جستجو کردم را از قلم انداخته اند : اینکه او سال 2006مسلمان شده بود - البته من به صرف اینکه مسلمان شده بود به او کاری ندارم یا تبرئه اش نمی کنم، نظری در باره خوبی یا بدی او نمی دهم ، که من چه کسی باشم که بگویم ؟ - فقط می گویم نکته ای را عمدا از قلم انداخته اند که می تواند نکته مهمی باشد ، که می تواند شرح بدهد چرا خانواده اش می خواهند مراسم دفن خصوصی بدون رسانه ها برایش برگزار کنند و برادرش که بیست سال است مسلمان شده - حالا بگیریم حتی مسلمان به سبک امریکایی و امت اسلام لوییس فراخان- او را ملمان کرده است . حتی شاید بتوان آن همه هجمه های تبلیغاتی و حرف درست کردن و بی آبرو کردن او را به این نکته مهم هرچند خصوصی و کوچک ربط داد . کسی چه می داند؟ اگر مردم واقعا می دانستند او مسلمان است بعد چه چیزی برای هوادارانش روی می داد ؟ ایا ممکن بود عده ای به همین ترتیب مسلمان شوند و بلای جان غرب ؟

نمی دانم این طرز فکر ما خاورمیانه ای هاست ، ما اسیایی ها یا شاید مسلمان ها ؟ شاید بهتر است بگویم کلا شرقی ها ؛ که در خیلی چیزها با خاوردور مشترکیم . پرده پوشی می کنیم ، احترام بعضی چیزها را نگه می داریم ، پرده دری به خرج نمی دهیم . شاید خوب باشد . می گذاریم احترامی برای مرده باقی بماند و سعی می کنیم گذشته های آدمها ر با آنها دفن کنیم .
البته باز هم می گویم منظورم از پرده پوشی و رعایت بعضی نکات این نیست که شفاف یا صریح نباشیم بخصوص در مورد سیاست ! باید صریح بود ، باید تکلیف را روشن کرد باید هرکسی جایی خطایی کرد که به ضرر ملت و کشور و یا در جهت خیانت به آنها بود رسوا شود که درس عبرت بقیه شود ولی شاید روش شرقی ها در حفظ احترام دیگران و گاهی مدارا بد نباشد . باید بتوان به روش ستار العیوب رفتار کرد و بجای چشم بستن عمدی روی غرض ورزی ، کم کاری ، خیانت و دشمنی ها ؛ عیب های ظاهری ، شخصی و خصوصی آدمها را ندید !

با تمام این تفاسیر چرا آدمها روز به روز بیشتر جذب فرهنگ غرب می شوند؟ فرهنگ و روش زندگی آنها ؟ احتمالا من امل و قدیمی شده ام و شاید غرب زیادی پر زرق و برق است و چشن نواز و دلبر ! ولی خیلی از کسانی که آنجا بوده اند را می بینم که از آن تمدن و جامعه خوششان نمی آید و از ان فراری اند ، دارند بر می گردند . اخیرا همه اش یاد این شعر محمد اقبال لاهوری هستم


فریاد زافرنگ و دلاویزی افرنگ
فریاد زشیرینی و پرویزی افرنگ
عالم همه ویرانه زچنگیزی افرنگ
معمار حرم ؛ باز به تعمیر جهان خیز !
از خواب گران ، خواب گران ، خواب گران خیز
از خواب گران خیز


ولی ..... شاید ..... شاید ... وقت آن رسیده که از خواب گران برخیزیم . بیدار شویم و بیدار کنیم ولی چطور، راهش چیست و کجاست ؟ آیا همه اش باید منتظر آن معمار حرم باشیم یا خودمان دست بالا بزنیم و بشویم کارگر حرم - کمی حاضر و آماده کنیم ، خراب کنیم ، پی بریزیم - تا معمار واقعی برسد ؟



* باد شرق ، باد غرب : نام کتابی از خانم پرل .س . باک نویسنده امریکایی




Posted by Freshteh Sadeghi. فرشته صادقی